دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

رباعی قدیمی

وقتی چشمه ذوق و هنر آدم مدتیه خشک شده، بهتره یه شعر قدیمیش رو بذاره اینجا:

از پستوی شب شهاب را می دزدند
حتی ز سراب آب را می دزدند
این قوم کج اندیش که من می بینم
عریانی آفتاب را می دزدند!

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

همواره عشق بی خبر از راه می رسد

توی یکی از همین روزهای پاییزی اتفاق افتاد و از اون روز "خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم شد". از روزی که وارد منظریه شدم ، انگار توی دلم توفان شد و زمین به آسمون رسید. و دیدم درست گواهی می داد دل، سونامی شد!
حالا هر چه خواستم احمقانه در مقابلش مقاومت کنم، به موجهای بزرگتری خوردم. آرام نگرفت این دل بیقرار و بیقرارتر شد.
حالا دلم همیشه سفر می خواد و ...
ساقی که اومد شیدایی و بیقراری و مستی باهاش اومد...
پی نوشت:
1- الان 10 سال از اون شب "مهتابی" می گدره و ما دو همسفر دیگه هم داریم: آرتا و اروند.
2- شاید همین روزها بهانه خوبی باشه برای دوباره نوشتنم.