سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

لعنت

دل توفانی ام را داد بر باد
و آن عشق قدیمی رفت از یاد
گلایه نه، شکایت هم ندارم
!خودم کردم که لعنت بر خودم باد

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

کفر

ایمان به دل بسته نشاندن کفر است
حتی نفسی پیش تو ماندن کفر است
با اینکه نماز رکن ایمان به خداست
!پشت سر تو نماز خواندن کفر است

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵

!برای خورشیدم

تمام اشکهایم پشت هم قندیل می گردد
مبادا سایه ام بر تابشت تحمیل می گردد
تو خورشیدی بدون شک، که سوزان و نفس گیری
و هرم تابشت در شعر من تاویل می گردد
و چشمانت که از مشرق به مغرب می پرد آرام
شبیه کوچ بی آلایش یک ایل می گردد
دلم توفانی و ابری است، بتاب آری که سردم من
که با یک تابشت یخها روان چون نیل می گردد
اگر توفانی ام خرده مگیر از من که می بینی
همین بیچاره عاشق هم کمی تعدیل می گردد
اگر یک لحظه، اما نه زبانم لال، چون آن روز
جهان تا اطلاع ثانوی تعطیل می گردد

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

اون رفت، ما تنها شدیم

دیشب انگار تموم ابرای عالم تو دلمون گریه می کردن.نمی دونستم که از خدا براش چی بخوام رها شدن از بیمارستان یا... به هرحال قضا و قدر کار خودش رو کرد و او رفت
هنوز صدای شعر خوندنش تو گوشمه وقتی شنید تو شرکتی کار می کنم که کارخونش تو گلپایگانه
دو چیز است آنکه نتوان کرد انکار خر گلپایگون و خرس خوانسار
بابا ممد با اون سادگیه مثال زذنیش با اون دل جنوبیش رفت و هممون رو تنها گذاشت. اون رفت و خنده هاش رو هم با خودش برد. خنده هایی که نمیذاشت حتی زبردست ترین روانکاوان از توفان درونش خبردار شن. بابا ممد با اون عصای قهوه ای رنگش با اون راه رفتن آرومش که نشونی از سالها خستگی و دلشکستگی داشت حالا دیگه رفته و دنیای سادگیها رو تنها گذاشته
اما اما مامان هما. راجع به اون چی باید گفت هیچ چیز دردناکتر از این نیست که آدم همسفر و همراهش رو از دست بده. اتفاقی که الان واسه مامان هما افتاده. درباره این نمی تونم هیچی بگم، چون تنها چیزیه که همیشه دلم رو لرزونده
پی نوشت: خدایا شاید این دعا خودخواهانه باشه اما منو حتی یه لحظه بدون همسفر و همراهم نذار،حتی یه لحظه

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵

یلدابازی با تاخیرررر

به دعوت ساقی و سارا من هم وارد این بازی میشم. البته اعترافات من شاید خیلی هم سهمگین نباشه چون اصولا آدم برونگرایی هستم. به هرحال اعترافات من ایناست
الف) اواخر دوران دبیرستان بود که بالاخره تونستم یه دوست دختر پیدا کنم راستش یادم نیست چه جوری اما فکر کنم یارو مزاحم تلفنی بود!!! خلاصه دور از چشم مامان و بابا همون بار اول واسه فردا صبح یه قرار گذاشتیم و همدیگه رو تو خیابون سی متری اهواز اگه اشتباه نکنم دیدیم. جالبه که بدونید سی متری خیابون میوه فروشها و سبزی فروشها و از این جور چیزاست. کمی که راه رفتیم توی کوچه پس کوچه ها من بهش گفتم اینجا نزدیک خونه دایی منه یه خورده خطر ناکه. اون هم گفت اتفاقا دایی منم همین جاها داره کار بنایی میکنه. لازمه که بگم از اولش از ترس من همین جوریش هم یه چند قدم جلوتر راه میرفتم. یهو چشمتون روز بد نبینه جیغ کشید که داییییییم! منم تا به خودم بیام دیدم یکی با شلوار کردی و هیکلی سه برابر من جلومه . طرف هم نامردی نکرد و اومد یه لگد حوالم کنه که من با تمام سرعت فرار کردم اقرار نکنم یک ساعت یه نفس دویدم و حتی جرات نکردم پشت سرم رو هم نگاه کنم
ب) تقریبا نه سالم بود که با دو تا از پسر عموهام که یکیشون بخصوص خیلی شر بود و هست چند تا ته سیگار پیدا کردیم و گفتیم بریم با هم بکشیم رفتیم خونه عموم اینا و پشت یه سری چوب قایم شدیم اونا منو از ترس مامانم اون پشت مشتا قایم کردن و شروع کردیم. از بخت بد همون موقع مامانم اومد دنبالم خونه همون عموم و یهو دید که از پشت چوبها دود داره بلند میشه آروم آروم اومد و مچمو گرفت. در جا چنان سیلی ای زد تو گوشم که زن عموم با شنیدن صدای اون از توی خونه پرید بیرون. میگفت فکر کردم چیزی ترکید
ج) سالهای آخر دبیرستان بودیم که تو یه برنامه فرهنگی ما رو دعوت کرده بودن من و دوستم علیرضا زمرد وایساده بودیم که یکی هم سن و سالمون اومد طرف ما. علیرضا هم گفت این مهرانه خیلی بچه باحال و توپیه اصلا اند معرفته و خوش زبونی. ما هم گفتیم آقا ما چاکریم رفقا لطف دارن! ده دقیقه گذشت و من هیچی پیدا نکردم که بگم و باحال بودنم رو نشون بدم تا اینکه دیدم اون ور سالن یه دختره بر و بر داره م رو نگا میکنه به خودم گفتم الان وقتشه رگشتم گفتم: بچه ها اون زیده رو می بینین که اونجا وایساده بدجوری رفته تو کف ما ولی حیف که بابا قوریه! تا این حرف رو زدم دیدم علیرضا رنگش پرید و او ن یارو هم فوری خدافظی کرد. تا طرف رفت رفیقم گفت خاک تو سرت اون آبجیش بود! این ماجرا گذشت تا حدود یک سال بعد من همین آدمو تو یه مجلس دیگه دیدم و با کمال پررویی گفتم آقا بابت اون روز شرمنده اون هم از فرط پررویی من سرخ شد و گفت خواهش میکنم
د) اون اوایل که آرتا و اروند خوب نمی خوابیدن یه بار به ساقی خیلی جدی پیشنهاد دادم که همین طور الکی بهشون هیدروکسیزین بدیم تا بخوابن که البته قبول نکرد. ولی باور کنین من اونقدرها هم بابای بدی نیستم ها
ه) حدود دو ماهه که خیلی داغونم البته دارم آرم آروم بهتر میشم اما توی این مدت برای اولین بار احساس کردم که نیاز دارم نماز بخونم و خوندم
پی نوشت یک: نمی دونم چرا آخریش بچه مثبتی از آب دراومد
پی نوشت دو: چون احتمالا کس دیگه ای نمونده باشه من کسی رو دعوت نمی کنم