یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵

باز هم شعر 8 سال پیش

در اینجا باید از نسرین تشکر کنم که از همین شعرهای هفت، هشت سال پیش من هم حمایت میکنه. بخاطر همین باز هم یک رباعی از همونا واستون میذارم
با اشک سروده ای سخن خیس شده است
انگار که در باغ چمن خیس شده است
آن قدر که در خیال نزدیک همیم
از اشک تو گونه های من خیس شده است

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵

تمام راهها به تو ختم می شوند

خدمت اون دوستی که برام کامنت گذاشته بود که هر کدوم از این شعرها هفت هشت سال قدمت دارن بگم آره، اما چه کنم مدتیه که " شعربند" شدم
پس به هر حال یه مدت با همینا بسازین لطفا
***
نه این راهها به مقصدم می برند
نه این بیراهه ها مرا گم می کنند
حتی اگر توی صف واگنها نخوابم
این تونلها مرا می بلعند
اصلا تمام تابلوها برایم خط و نشان می کشند
مگر می شود توی این قطاری که از ترس پرت شدن توی دره جیغ می کشد، خوابید
مگر می شود توی دره پرت شد و ترمز خطر را نکشید
مگر می شود به ایستگاه آخر رسید و
تو را ندید
اصلا بیا به آخر قصه برویم
هرقطاری را که سوار شوم
ایستگاه آخر تو منتظرم ایستاده ای
تمام راهها به تو ختم می شوند

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۵

خزان به لطف تو چشم چراغ تقویم است

...هفت سال پیش، همین روزها توی منظریه بود که سفر ما شروع شد و الآن که به پشت سرم نگاه می کنم احساس غرور می کنم و فکر می کنم تو هم همینطور هستی. غروراز اینکه راه سختی رو انتخاب کردیم و همه جوره، با همه سختیاش پاش وایسادیم.
وقتی دیشب داشتیم خاطراتمون رو از اولین آشناییها و دیدارها میگفتیم یک لحظه خودم رو تو هفت سال پیش دیدم، توی اردوگاه منظریه، وسط یه عده دانشجو و تو که همیشه همراهت بودم. یعنی سعی می کردم سر راهت قرار بگیرم
...و امروز
دو تا جوجه – یا به روایت من بزغاله - داریم، که لحظه لحظه زندگی ما رو گرمتر می کنن با یک عالمه امید به
. فردا، فردایی که باید مال ما باشه
***
پی نوشت 1: دیشب با هزار بدبختی آرتا و اروند رو خوابوندیم تا بتونیم یک چای و بستنی با حال به یاد اون روزها با هم بخوریم. عجب ترکیبیه چای با بستنی
پی نوشت 2: حیف این بیت مرحوم منزوی را اینجا نگم
"خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد"

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۵

امشب که دوباره آسمان می بارد
در سینه من یاد تو را می کارد
گفتی که به یاد من نبودی، گفتم
کافر همه را به کیش خود پندارد
***
این رو هم بگم که به تشویق ساقی میخوام روی رباعی و دوبیتی بیشتر کار کنم

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵

داستان روشنان

چند سال پیش که وبلاگ نویسی تازه تو ایران راه افتاده به همراه ساقی عزیزم دو تا وبلاگ ساختیم و هر از چند گاهی ساقی مطالب منو تایپ میکرد و برام پست میذاشت. چون توی همون روزها بود که همین طوری مشکل پشت مشکل پیش میومد: سربازی و ... که فکر نمی کنم یادآوری اونا جذابیتی داشته باشه. به هر حال اون کار ناتموم موند. تا اینکه چند شب پیش پویا که داشتن دوست خوبی مثل اون آدم رو از هر دشمنی بی نیاز میکنه بعد از مدتها از فرنگ اومده بود و مهمون ما بود. از اون اصرار و از ما کلاس گذاشتن تا اینکه به قول خودش در حضور دوقلوها این وبلاگ رو راه انداخت و از اون بدتر اینکه اولین پست رو هم برام گذاشت. به هر حال من ازهمین جا بگم اگر از این به بعد مطلب نامربوطی توی وبلاگ دیدید همه مسئولیت اون متوجه پویاست! ضمنا این رو هم بگم که با اجازه همه بزرگترها و آقا پویا میخوام تو این وبلاگ شعر، دلمشغولیهای روزانه، و یک مشت مقاله و اظهار نظر توپ بنویسم. منتظرم باشید

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

آغاز

از پهنه ی شب، شهاب را می دزدند
حتا ز سراب، آب را می دزدند
این قوم کج اندیش که من می بینم
عریانی آفتاب را می دزدند