دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۵

عمیق بزن

خود را که می شکستم،می دانستم
از کوزه شکسته
آب نخواهی خورد
***
یادگار من است
این درخت که خستگی تبرت را می گیرد
عمیق بزن
اشعار از محمدعلی بهمنی

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

waiting

من همه چیز رو می فهمم. لعنت به این حس قوی
اما بی خیال! حتی اونور ابدیت اونجا که همه کائنات کم میارن می تونی منو ببینی که با هزار زخم تازه، هنوز سر پام و دستام منظر دستهاته و گوشم مشتاق حرفهات تا در سکوت همه ناگفته هات رو بشنوم
خیلی مهم نیست که الان دارم افتان و خیزان میرم مهم اینه که دارم میرم و هیچ وقت نمی خوام از تو نه بشنوم
پی نوشت: به قول قیصر
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم

بزغاله ها بزرگ می شوند












پی نوشت: مدتیه که ... هیچی ولش کن. اصلا بذار یه آرزو واسه اونا بکنم: خدا کنه همین جور شاداب و خوب بزرگ شن

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵

حالا نوبت توست

میگه واسه به دست اوردنت همه کار کرده، حتی خودش رو کشته که یه وقت تو نری. اما حالا رسم رفاقت و عشق حکم می کنه که تو هم واسه از دست ندادنش اگه لازمه همین کار رو بکنی
هیچیه هیچی هم که نباشه هفت سال باید بری تو کما تا بعدش چی پیش بیاد. اما باید یادت باشه یه وقت نفس کشیدن فراموشت نشه
پی نوشت 1.به قول رفیق مطربمون:می ترسم از دستم بری، کاری ازم بر نمیاد
پی نوشت2. ایضا از همون رفیق مطربمون: شکایت رو شکایت رو شکایت، از اینجا شاکیم تا بی نهایت

یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۵

آمد به سرم

پشت سر هم صاعقه ها را دیدم
توفان شد و من دور خودم چرخیدم
سرگیجه گرفت قلبم و با خود گفت
آمد به سرم از آنچه می ترسیدم

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

نور

آنقدر که از سیاه شب دور شدم
با هر چه که روشنی ست محشور شدم
در کوچه کهکشان به دور خورشید
چرخیدم و تابیدم و پرنور شدم