چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۵

غادت السمان شگفت

وقتی شروع کرد به خوندن این شعر همه بدنم ناخود آگاه لرزید. این حس الآنشه یا نه، فقط داره شعر
...میخونه
هر چی بیشتر پیش می رفت بیشتر دیوونه می شدم، اما امان از این غادت السمان، یه دفه همه چی یه جور دیگه شد، واقعا یه جوره دیگه
:حس می کنم این شعر هیجان انگیزترین شعری بود که تا حالا شنیده بودم
***
هرگز بر تو نخواهم بخشید
تو با ژرفاهای من به توطئه نشستی
دشمنی مرا
و از حرکت من در کوچه های عمرم
...مانع شدی
و بر شبکه ی عصبی من
حکومت احکام عرفی را
اعلان کردی
!هان اکنون من اسیر توام
و در گردش خونین تو
با غل و زنجیر می دوم
همانند مادربزرگم ملکه زنوبیا
هرگز بر تو نخواهم بخشید
بزودی تو را به عقوبتی گرفتار خواهم کرد
:به یاد ماندنی
! ...بزودی دوستت خواهم داشت

شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

مشترک مورد نظر

مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد
مشترک مورد نظر مدتی ست که در دسترس نیست
پیغامهایم در میانه راه دود می شوند و به هوا می روند
و
گوشی همراهم آتش می گیرد
از هرم نفسهایم
فشار بالا می رود
دهان و بینی ام پر از خون می شود
و بینشم ققنوس وار در خاکسترش بال بال می زند
مشترک مورد نظر بالا می رود
بالا
بالا
من دنبال نردبانی برای صعود
پاهایم در باتلاق واژه ها
اما ققنوس پرواز می کند
***
صدایم پشت نفسها به گل نشسته
من با "آوای سکوت" سخن می گویم
از مشترک مورد نظر
سوسوکنان
سیگنال می رسد
پی نوشت یک. "آوای سکوت" را از ساقی وام گرفته ام که عنوان دفتر شعر اوست
پی نوشت دو. هنوز نرسیده ام درست و حسابی این شعر رو ویرایش کنم. خودم هم روی بعضی از کلماتش مشکل دارم

سه‌شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۵

تهوع

نگران من نباش
ملالی نیست
جز تهوعی همیشگی
***
پی نوشت: به نظر من هم حجم این نوشته کمه، اما به خدا سارا گفت نیازی به ادامه نداره
!!!

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

صعود

دفتر خاطراتت را با نام من شروع کردی
...حالا
میان خاطره های تو در تو
آرام آرام
گم می شوم
***
هی توی شکلهای هندسی منظم
دنبال بیضی تو رفته نباش
گاهی برای عاشق بودن
باید
از دایره ها گذشت
***
سقوط می کنم
...تا
بلندترین قله های ندیده
صعود می کنم
...تا
ارتفاع سقوط
من تبخیر می شوم

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵

امان از دست این بزغاله ها

آرتا



اروند


وان دونفره بزغاله ها

گفته بودم که میخوام یه سرویس عکس توپ راه بندازم تو وبلاگ. هرچی فکر که باید با چه عکسهایی شروع کنم هیچی بهتر از عکس آرتا و اروند به ذهنم نرسید

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

مدتها بود که حرکت غیر نرمالی ازم سر نزده بود. مثل بچه های خوب صبح سر وقت از خونه میزدم بیرون و غروب هم بعد از انجام اضافه کاریهای معمول مثل یک کارمند باشرف از شرکت به خونه برمی گشتم اما امروز همه چیز کمی فرق کرده بود.
دیشب نهایتا یک ساعت خوابیدم و به قول جوجه شاعرهای قدیم، که احتمالا الآن هر کدوم واسه خودشون حافظی مولانایی شاملویی شدن، بقیه شب " در خودم قدم زدم ".
هر چند هنوز هم در حسرت یه تراوش یا حتی ترشح یه شعر خوب موندم اما امروز... به قول قیصر: "ای تکانهای دل!
ای آرامش ساحل..."
امروز صبح یه طور دیگه شروع شد تا اینکه رسیدم به آریاشهر و بعدش هم به سمت بلوار فردوس. توی ماشین طبق معمول رادیو روشن بود و گوینده هم مشغول صحبت و واقعا در مزخرف گویی ید طولایی داشت که یه دفعه صدای سنتور بلند شد:
دیم دیدیم دیم دیدیدیم دیم دیدیم رام دام دام....
و بعدش هم صدای یک آسمانی:
"در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی"
بی خیال همه چی شده بودم. وقتی به خودم اومدم که راننده می گفت: آخرشه کجا می خواستی پیاده شی؟!
پی نوشت یک: تا حالابا شجریان این قدر حال نکرده بودم...
پی نوشت دو: دوباره
" ای تکانهای دل
ای آرامش ساحل..."!!!

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود


خیلی خسته ام.
احساس میکنم خیلی از خودم دور شدم. اونقدری که دیگه پیدام نیست.
اون مهرانی که می تونست توی هر جمعی لیدر باشه و به حرفاش استناد میشد، حالا بزرگترین هنرش اینه که با هزار جور منطق و توجیه واسه تامین کننده ها، دو زار بیشتر پول تو جیب شرکت بریزه...
اون مهرانی که کاخی، شفیعی کدکنی، مرحوم گلشیری و سیمین بهبهانی از شعرهاش بخصوص رباعیهاش تعریف می کردن الآن حتی یه نامه یا پست درست و حسابی نمیتونه بنویسه.
دفعه قبل گفتم باید جدی تمرین کنم اما کجا؟ کی؟ نمیدونم
حس هدر رفتن حس خیلی بدیه اما من الآن بشدت این حس رو دارم. میدونم که بالاخره بهش غلبه میکنم اما ...
همین انتظار آزارم میده. فکر میکنم باید یه سری جمعهای دوستانه راه بندازیم واسه تبادل نظر، نقد، چمیدونم همین طور کارا دیگه...
یاد مرحوم بهمنی بخیر، که گفته بود:
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

باید تمرین کنم

خیلی وقته که چیز قابل توجهی ننوشتم. خیلی وقته که حتی دچار شعر هم نشدم، ویرایش هم که خیلی وقته تعطیله
احساس میکنم به قول منتقدهای سنتی نوشته هام ضعف تالیف دارن. باید یه فکری بکنم، یه فکر اساسی
از امروز تمرین کردن رو شروع میکنم خیلی جدی.شما هم کمکم کنین
پی نوشت: نمیدونم چرا عکس توی این بلاگ اسپات آپلود نمیشه. اگه کسی بلده بهم کمک کنه، خصوصا با تو هستم جناب پویا خان که مدتیه خبری ازت نیست

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

راه اندازی سرویس عکس وبلاگ

پنجشنبه گذشته با سه تا از دوستها رفته بودیم کوه. اون روز بهزاد پیشنهادی به من کرد که مدتی بود ذهن خود من رو هم مشغول کرده بود. اون گفت اگه بخوای رو بخش عکس تو وبلاگت کار کنی، من پایتم. البته اون اینجوری نگفت ها من میگم
بدون شک وجود چنین بخشی یا دست کم چنین پستهایی می تونه به غنای هر وبلاگی کمک کنه پس امیدوارم از این به بعد با همکاری دوست هنرمند و عزیزم بهزاد و سایر دوستانی که دستی به دوربین دارند! بتونیم عکسهای زیبایی رو بینیم
پی نوشت1: به بلاگفا ایراد گرفتم، آهش منو گرفت و من هم تو بلاگ اسپات دچار مشکل شدم. البته فکر کنم مشکل از خودمه

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵

باز هم شعر 8 سال پیش

در اینجا باید از نسرین تشکر کنم که از همین شعرهای هفت، هشت سال پیش من هم حمایت میکنه. بخاطر همین باز هم یک رباعی از همونا واستون میذارم
با اشک سروده ای سخن خیس شده است
انگار که در باغ چمن خیس شده است
آن قدر که در خیال نزدیک همیم
از اشک تو گونه های من خیس شده است

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵

تمام راهها به تو ختم می شوند

خدمت اون دوستی که برام کامنت گذاشته بود که هر کدوم از این شعرها هفت هشت سال قدمت دارن بگم آره، اما چه کنم مدتیه که " شعربند" شدم
پس به هر حال یه مدت با همینا بسازین لطفا
***
نه این راهها به مقصدم می برند
نه این بیراهه ها مرا گم می کنند
حتی اگر توی صف واگنها نخوابم
این تونلها مرا می بلعند
اصلا تمام تابلوها برایم خط و نشان می کشند
مگر می شود توی این قطاری که از ترس پرت شدن توی دره جیغ می کشد، خوابید
مگر می شود توی دره پرت شد و ترمز خطر را نکشید
مگر می شود به ایستگاه آخر رسید و
تو را ندید
اصلا بیا به آخر قصه برویم
هرقطاری را که سوار شوم
ایستگاه آخر تو منتظرم ایستاده ای
تمام راهها به تو ختم می شوند

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۵

خزان به لطف تو چشم چراغ تقویم است

...هفت سال پیش، همین روزها توی منظریه بود که سفر ما شروع شد و الآن که به پشت سرم نگاه می کنم احساس غرور می کنم و فکر می کنم تو هم همینطور هستی. غروراز اینکه راه سختی رو انتخاب کردیم و همه جوره، با همه سختیاش پاش وایسادیم.
وقتی دیشب داشتیم خاطراتمون رو از اولین آشناییها و دیدارها میگفتیم یک لحظه خودم رو تو هفت سال پیش دیدم، توی اردوگاه منظریه، وسط یه عده دانشجو و تو که همیشه همراهت بودم. یعنی سعی می کردم سر راهت قرار بگیرم
...و امروز
دو تا جوجه – یا به روایت من بزغاله - داریم، که لحظه لحظه زندگی ما رو گرمتر می کنن با یک عالمه امید به
. فردا، فردایی که باید مال ما باشه
***
پی نوشت 1: دیشب با هزار بدبختی آرتا و اروند رو خوابوندیم تا بتونیم یک چای و بستنی با حال به یاد اون روزها با هم بخوریم. عجب ترکیبیه چای با بستنی
پی نوشت 2: حیف این بیت مرحوم منزوی را اینجا نگم
"خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد"

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۵

امشب که دوباره آسمان می بارد
در سینه من یاد تو را می کارد
گفتی که به یاد من نبودی، گفتم
کافر همه را به کیش خود پندارد
***
این رو هم بگم که به تشویق ساقی میخوام روی رباعی و دوبیتی بیشتر کار کنم

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵

داستان روشنان

چند سال پیش که وبلاگ نویسی تازه تو ایران راه افتاده به همراه ساقی عزیزم دو تا وبلاگ ساختیم و هر از چند گاهی ساقی مطالب منو تایپ میکرد و برام پست میذاشت. چون توی همون روزها بود که همین طوری مشکل پشت مشکل پیش میومد: سربازی و ... که فکر نمی کنم یادآوری اونا جذابیتی داشته باشه. به هر حال اون کار ناتموم موند. تا اینکه چند شب پیش پویا که داشتن دوست خوبی مثل اون آدم رو از هر دشمنی بی نیاز میکنه بعد از مدتها از فرنگ اومده بود و مهمون ما بود. از اون اصرار و از ما کلاس گذاشتن تا اینکه به قول خودش در حضور دوقلوها این وبلاگ رو راه انداخت و از اون بدتر اینکه اولین پست رو هم برام گذاشت. به هر حال من ازهمین جا بگم اگر از این به بعد مطلب نامربوطی توی وبلاگ دیدید همه مسئولیت اون متوجه پویاست! ضمنا این رو هم بگم که با اجازه همه بزرگترها و آقا پویا میخوام تو این وبلاگ شعر، دلمشغولیهای روزانه، و یک مشت مقاله و اظهار نظر توپ بنویسم. منتظرم باشید

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

آغاز

از پهنه ی شب، شهاب را می دزدند
حتا ز سراب، آب را می دزدند
این قوم کج اندیش که من می بینم
عریانی آفتاب را می دزدند