یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

همواره عشق بی خبر از راه می رسد

توی یکی از همین روزهای پاییزی اتفاق افتاد و از اون روز "خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم شد". از روزی که وارد منظریه شدم ، انگار توی دلم توفان شد و زمین به آسمون رسید. و دیدم درست گواهی می داد دل، سونامی شد!
حالا هر چه خواستم احمقانه در مقابلش مقاومت کنم، به موجهای بزرگتری خوردم. آرام نگرفت این دل بیقرار و بیقرارتر شد.
حالا دلم همیشه سفر می خواد و ...
ساقی که اومد شیدایی و بیقراری و مستی باهاش اومد...
پی نوشت:
1- الان 10 سال از اون شب "مهتابی" می گدره و ما دو همسفر دیگه هم داریم: آرتا و اروند.
2- شاید همین روزها بهانه خوبی باشه برای دوباره نوشتنم.