دوشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۶

پت و مت

امروز شهادت است دولت تعطیل
اصلا به تو چه؟ کل حکومت تعطیل
با این همه تعطیلی و علافی باز
مخها همه شد مثل "پت و مت" تعطیل!!!

تا کور شود

آنقدر جسور سیب حوا را چید
یا اینکه حضور عشق را می فهمید
کز ذهن خدا شنیدم آهسته گذشت
تا کور شود هر آنکه نتواند دید

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

رفیق

ما تشنگی کویر لوتیم رفیق
هم در پی کشف ملکوتیم رفیق
خندید بلند هرکسی ما را دید
کز دایره های عرف شوتیم رفیق

یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۶

خیال روی تو

حس می کنی بوی یاسهای رازقی رو که توی فضا پیچیده؟-

آره صبح که خودم بهت گفتم-

ولی من که صبح باهات نبودم-

بودی ها، یادمه قشنگ-

همین چیزهاست که ناراحتم می کنه-

بی خیال، حتما خواب دیدم-

پی نوشت: خیال روی تو در هر طریق همره ماست

چهارشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۶

پازل

وقتی داری یه پازل رو مرتب می کنی، حتی گاهی نباید یه اشتباه کوچیک بکنی، در اون صورت همه چی به هم می خوره، همه چی. اونوقت یا باید دوباره از اول شروع کنی یا اینکه سر گیجه می گیری...
مواظب پازلت باش رفیق!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

منم که شهره شهرم

به نظرم بعضی از شعرا اصلا خود زندگیه، مثل شعر "دلی سربلند و سری سر به زیر" قیصر. این غزل حافظ هم فوق العاده است و هم از هموناست که ای کاش ...
منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن
منم که ديده نيالودم به بد ديدن
وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم
که در طريقت ما کافريست رنجيدن
به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات
بخواست جام می و گفت عيب پوشيدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چيست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو، چه سود کوشيدن
عنان به ميکده خواهيم تافت زين مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنيدن
ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گرديدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسيدن

دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۶

آرزو

این شعر شفیعی کدکنی همیشه برام خاطره انگیز بوده میذارم که شما هم حال کنین همین
به جان جوشم که جویای تو باشم
خسی بر موج دریای تو باشم
تمام آرزوهای منی، کاش
یکی از آرزوهای تو باشم

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۶

دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۶

مهربونی

چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
که یکسر مهربونی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بی

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۵

اصحاب کهف



هوا برفی بود وقتی بالا می رفتیم، پایین که می اومدیم آفتابی بود و بهاری. انگار چندین و چند سال از بالا اومدنمون گذشته بود، نمی دونم شاید هم گذشته بود وهیچ کس نفهمیده بود
پی نوشت 1: نشونه هاش همه جا جاریه، به شرطی که درست نگاه کنیم
پی نوشت 2: بودن به از نبود شدن ، خاصه در بهار
عکسها از بهزاد، در آستانه بهار 86

دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵

تکرار واجب

هر چند تکراری اما انگار الان وقتشه، وقتی تو ذهنم مرور کردمش اونقدری مناسب حال دیدم که حیفم اومد دوباره و چند باره خونده نشه
از پهنه شب شهاب را می دزدند
حتی ز سراب آب را می دزدند
این قوم کج اندیش که من می بینم
عریانی آفتاب را می دزدند

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۵

ویرایش

تا حالا شده تو زندگیتون به شرایطی برسین که حس کنین اگه مثلا ده سال پیش یه کاری رو نمی کردین الان شرایط این نبود؟
برای همه قطعا چنین اتفاقتی میفته، اما بسته به اینکه شرایط فعلی چقدر بحرانیه، آرزوی بازگشت به عقب برای اصلاح یا به تعبیر من ویرایش زندگی کمرنگ یا پررنگ میشه
اما ایا واقعا میشه زندگی رو ویرایش کرد، در حالی که امکان مرور واقعی اون وجود نداره؟ میشه زندگی رو فقط برای لحظاتی از بعد چهارم بیرون کشید؟ یا نه یعد دیگری وجود داره که اگه بتونی توی اون بعد حرکت کنی امکان هر نوع دستکاری مهیا میشه؟
پی نوشت: یه دیدگاه آرمانی هم اینه که هیچ وقت دیر نیست فقط باید کمی صبر داشت. دوست دارم بدونم نظر شما راجع به این موضوع چیه

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۵

عمیق بزن

خود را که می شکستم،می دانستم
از کوزه شکسته
آب نخواهی خورد
***
یادگار من است
این درخت که خستگی تبرت را می گیرد
عمیق بزن
اشعار از محمدعلی بهمنی

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

waiting

من همه چیز رو می فهمم. لعنت به این حس قوی
اما بی خیال! حتی اونور ابدیت اونجا که همه کائنات کم میارن می تونی منو ببینی که با هزار زخم تازه، هنوز سر پام و دستام منظر دستهاته و گوشم مشتاق حرفهات تا در سکوت همه ناگفته هات رو بشنوم
خیلی مهم نیست که الان دارم افتان و خیزان میرم مهم اینه که دارم میرم و هیچ وقت نمی خوام از تو نه بشنوم
پی نوشت: به قول قیصر
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم

بزغاله ها بزرگ می شوند












پی نوشت: مدتیه که ... هیچی ولش کن. اصلا بذار یه آرزو واسه اونا بکنم: خدا کنه همین جور شاداب و خوب بزرگ شن

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵

حالا نوبت توست

میگه واسه به دست اوردنت همه کار کرده، حتی خودش رو کشته که یه وقت تو نری. اما حالا رسم رفاقت و عشق حکم می کنه که تو هم واسه از دست ندادنش اگه لازمه همین کار رو بکنی
هیچیه هیچی هم که نباشه هفت سال باید بری تو کما تا بعدش چی پیش بیاد. اما باید یادت باشه یه وقت نفس کشیدن فراموشت نشه
پی نوشت 1.به قول رفیق مطربمون:می ترسم از دستم بری، کاری ازم بر نمیاد
پی نوشت2. ایضا از همون رفیق مطربمون: شکایت رو شکایت رو شکایت، از اینجا شاکیم تا بی نهایت

یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۵

آمد به سرم

پشت سر هم صاعقه ها را دیدم
توفان شد و من دور خودم چرخیدم
سرگیجه گرفت قلبم و با خود گفت
آمد به سرم از آنچه می ترسیدم

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

نور

آنقدر که از سیاه شب دور شدم
با هر چه که روشنی ست محشور شدم
در کوچه کهکشان به دور خورشید
چرخیدم و تابیدم و پرنور شدم

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

لعنت

دل توفانی ام را داد بر باد
و آن عشق قدیمی رفت از یاد
گلایه نه، شکایت هم ندارم
!خودم کردم که لعنت بر خودم باد

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

کفر

ایمان به دل بسته نشاندن کفر است
حتی نفسی پیش تو ماندن کفر است
با اینکه نماز رکن ایمان به خداست
!پشت سر تو نماز خواندن کفر است

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵

!برای خورشیدم

تمام اشکهایم پشت هم قندیل می گردد
مبادا سایه ام بر تابشت تحمیل می گردد
تو خورشیدی بدون شک، که سوزان و نفس گیری
و هرم تابشت در شعر من تاویل می گردد
و چشمانت که از مشرق به مغرب می پرد آرام
شبیه کوچ بی آلایش یک ایل می گردد
دلم توفانی و ابری است، بتاب آری که سردم من
که با یک تابشت یخها روان چون نیل می گردد
اگر توفانی ام خرده مگیر از من که می بینی
همین بیچاره عاشق هم کمی تعدیل می گردد
اگر یک لحظه، اما نه زبانم لال، چون آن روز
جهان تا اطلاع ثانوی تعطیل می گردد

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

اون رفت، ما تنها شدیم

دیشب انگار تموم ابرای عالم تو دلمون گریه می کردن.نمی دونستم که از خدا براش چی بخوام رها شدن از بیمارستان یا... به هرحال قضا و قدر کار خودش رو کرد و او رفت
هنوز صدای شعر خوندنش تو گوشمه وقتی شنید تو شرکتی کار می کنم که کارخونش تو گلپایگانه
دو چیز است آنکه نتوان کرد انکار خر گلپایگون و خرس خوانسار
بابا ممد با اون سادگیه مثال زذنیش با اون دل جنوبیش رفت و هممون رو تنها گذاشت. اون رفت و خنده هاش رو هم با خودش برد. خنده هایی که نمیذاشت حتی زبردست ترین روانکاوان از توفان درونش خبردار شن. بابا ممد با اون عصای قهوه ای رنگش با اون راه رفتن آرومش که نشونی از سالها خستگی و دلشکستگی داشت حالا دیگه رفته و دنیای سادگیها رو تنها گذاشته
اما اما مامان هما. راجع به اون چی باید گفت هیچ چیز دردناکتر از این نیست که آدم همسفر و همراهش رو از دست بده. اتفاقی که الان واسه مامان هما افتاده. درباره این نمی تونم هیچی بگم، چون تنها چیزیه که همیشه دلم رو لرزونده
پی نوشت: خدایا شاید این دعا خودخواهانه باشه اما منو حتی یه لحظه بدون همسفر و همراهم نذار،حتی یه لحظه

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵

یلدابازی با تاخیرررر

به دعوت ساقی و سارا من هم وارد این بازی میشم. البته اعترافات من شاید خیلی هم سهمگین نباشه چون اصولا آدم برونگرایی هستم. به هرحال اعترافات من ایناست
الف) اواخر دوران دبیرستان بود که بالاخره تونستم یه دوست دختر پیدا کنم راستش یادم نیست چه جوری اما فکر کنم یارو مزاحم تلفنی بود!!! خلاصه دور از چشم مامان و بابا همون بار اول واسه فردا صبح یه قرار گذاشتیم و همدیگه رو تو خیابون سی متری اهواز اگه اشتباه نکنم دیدیم. جالبه که بدونید سی متری خیابون میوه فروشها و سبزی فروشها و از این جور چیزاست. کمی که راه رفتیم توی کوچه پس کوچه ها من بهش گفتم اینجا نزدیک خونه دایی منه یه خورده خطر ناکه. اون هم گفت اتفاقا دایی منم همین جاها داره کار بنایی میکنه. لازمه که بگم از اولش از ترس من همین جوریش هم یه چند قدم جلوتر راه میرفتم. یهو چشمتون روز بد نبینه جیغ کشید که داییییییم! منم تا به خودم بیام دیدم یکی با شلوار کردی و هیکلی سه برابر من جلومه . طرف هم نامردی نکرد و اومد یه لگد حوالم کنه که من با تمام سرعت فرار کردم اقرار نکنم یک ساعت یه نفس دویدم و حتی جرات نکردم پشت سرم رو هم نگاه کنم
ب) تقریبا نه سالم بود که با دو تا از پسر عموهام که یکیشون بخصوص خیلی شر بود و هست چند تا ته سیگار پیدا کردیم و گفتیم بریم با هم بکشیم رفتیم خونه عموم اینا و پشت یه سری چوب قایم شدیم اونا منو از ترس مامانم اون پشت مشتا قایم کردن و شروع کردیم. از بخت بد همون موقع مامانم اومد دنبالم خونه همون عموم و یهو دید که از پشت چوبها دود داره بلند میشه آروم آروم اومد و مچمو گرفت. در جا چنان سیلی ای زد تو گوشم که زن عموم با شنیدن صدای اون از توی خونه پرید بیرون. میگفت فکر کردم چیزی ترکید
ج) سالهای آخر دبیرستان بودیم که تو یه برنامه فرهنگی ما رو دعوت کرده بودن من و دوستم علیرضا زمرد وایساده بودیم که یکی هم سن و سالمون اومد طرف ما. علیرضا هم گفت این مهرانه خیلی بچه باحال و توپیه اصلا اند معرفته و خوش زبونی. ما هم گفتیم آقا ما چاکریم رفقا لطف دارن! ده دقیقه گذشت و من هیچی پیدا نکردم که بگم و باحال بودنم رو نشون بدم تا اینکه دیدم اون ور سالن یه دختره بر و بر داره م رو نگا میکنه به خودم گفتم الان وقتشه رگشتم گفتم: بچه ها اون زیده رو می بینین که اونجا وایساده بدجوری رفته تو کف ما ولی حیف که بابا قوریه! تا این حرف رو زدم دیدم علیرضا رنگش پرید و او ن یارو هم فوری خدافظی کرد. تا طرف رفت رفیقم گفت خاک تو سرت اون آبجیش بود! این ماجرا گذشت تا حدود یک سال بعد من همین آدمو تو یه مجلس دیگه دیدم و با کمال پررویی گفتم آقا بابت اون روز شرمنده اون هم از فرط پررویی من سرخ شد و گفت خواهش میکنم
د) اون اوایل که آرتا و اروند خوب نمی خوابیدن یه بار به ساقی خیلی جدی پیشنهاد دادم که همین طور الکی بهشون هیدروکسیزین بدیم تا بخوابن که البته قبول نکرد. ولی باور کنین من اونقدرها هم بابای بدی نیستم ها
ه) حدود دو ماهه که خیلی داغونم البته دارم آرم آروم بهتر میشم اما توی این مدت برای اولین بار احساس کردم که نیاز دارم نماز بخونم و خوندم
پی نوشت یک: نمی دونم چرا آخریش بچه مثبتی از آب دراومد
پی نوشت دو: چون احتمالا کس دیگه ای نمونده باشه من کسی رو دعوت نمی کنم