شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود


خیلی خسته ام.
احساس میکنم خیلی از خودم دور شدم. اونقدری که دیگه پیدام نیست.
اون مهرانی که می تونست توی هر جمعی لیدر باشه و به حرفاش استناد میشد، حالا بزرگترین هنرش اینه که با هزار جور منطق و توجیه واسه تامین کننده ها، دو زار بیشتر پول تو جیب شرکت بریزه...
اون مهرانی که کاخی، شفیعی کدکنی، مرحوم گلشیری و سیمین بهبهانی از شعرهاش بخصوص رباعیهاش تعریف می کردن الآن حتی یه نامه یا پست درست و حسابی نمیتونه بنویسه.
دفعه قبل گفتم باید جدی تمرین کنم اما کجا؟ کی؟ نمیدونم
حس هدر رفتن حس خیلی بدیه اما من الآن بشدت این حس رو دارم. میدونم که بالاخره بهش غلبه میکنم اما ...
همین انتظار آزارم میده. فکر میکنم باید یه سری جمعهای دوستانه راه بندازیم واسه تبادل نظر، نقد، چمیدونم همین طور کارا دیگه...
یاد مرحوم بهمنی بخیر، که گفته بود:
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.

۸ نظر:

ناشناس گفت...

اگر منظورت از غلبه به حس هدر رفتن اینه که توجیهاتی برای لزوم وجود مهران انصاری بدون شعر و نوشته پیدا کنی امیدوارم که هیچ وقت نتونی این حس رو ازبین ببری.به عنوان یک ناظر بیرونی باید بگم که اصلا این جوری نیست که تو تموم شده یا در حال تموم شدن باشی.قدیمی ها رو بیخیال.چند سال دیگه مهم اینه که جوانهای امروز ازت تعریف کنن که قطعا همین طور خواهد بود.توی فیلم به دنبال فارستر، فارستر میگفت نوشتن یعنی فقط نوشتن.همین که مینویسی که اون مهران قدیم دیگه نیست یعنی که اون مهران هنوز هست.امیدوارم همیشه بمونه.فکر میکنم تا وقتی که به سوگ نبودن چیزی باشیم تلویحا داریم به وجودش اعتراف میکنیم

ناشناس گفت...

مهندس بنویس. به چه طورش فکر نکن. نوشتن فقط برای زنها خوب نیست. نوشتن حال آدمو جا می آره. نوشتن نقص آدمو رو می کنه. معلوم می کنه که کجای کار اشکال داره. گره های روح رو باز می کنه. روح رو روان می کنه. غصه ات نباشه مهندس. هیچ انگشتی برای خوندن شعرهای مشیری به درازی انگشت تو نیست

ناشناس گفت...

امروز هم مثل هر روز بدون هیچ امیدی اومدم به وبلاگت سر بزنم.باز هم فکر می کردم چیزی ننوشتی. یواش یواش داشت از مطلی قبلیت حالم بهم می خورد.اما نه...انگار برگشتی...من هنوز هم تو رو همون مهرانی می بینم که صبح ها سر صف دبیرستان شعری رو که آماده کرده بودی با شور میخوندی .انصاری ما منتظریم ها.مطلب بعدی رو زودتر بنویس.

ناشناس گفت...

روی برگی بنویس عشق
بنویس با چشم خیس عشق
...

ناشناس گفت...

این بایدهایی که گفتی خیلی خوبه
حتمن شروع کن
تو از همه بهتر بلدی بچه ها رو دور هم جمع کنی
من اهل این جمع ها نیستم. میام توش. اما به اندازه ی تو ازش حس نمی گیرم. اما هستمت مهران! هستمت.
راش بنداز زودتر

پی نوشت: نگین جون به خدا این نوشته تو مایه های نوشابه و اینا نبودهااااا

مهران گفت...

ساقی جان ازت ممنونم ولی باهات موافق نیستم. چون حتما تو هم میتونی این جمعها حس بگیری. اتفاقا اونجاها این حس گیری بیشتره

ناشناس گفت...

فکر کنم این منم که باید جواب این اقای شاعر رو که دنبال یه لقمه نون حلال اومده سر کار ،بدم.ببین آقای مهندس صد بار بهت گفتم این که کار با علائق آدم منطبق بشه یه شانس بزرگ میخواد یا اینکه باید هزینه های سنگینی براش بپردازی.شما اگه به کارت اینطوری نگاه کنی که برای دو زار پول بیشتر تو جیب شرکت کردن کار میکنی فقط خودت رو اذیت میکنی.بقول یه دوستی اگه دارن فلان بلا رو سرت میارن ،اگه میتونی نذار ،ولی اگه نمیتونی اقلا حالش رو ببر.تو هم تو اینکار لذتهای خوبی میتونی ببری و تا حالا هم بردی فقط بهشون فکر نکردی
خلاصه هر جمعی رو خواستی درست کنی ما هستیم،گرچه فکر میکنم یه جمعی داره یواش یواش درست میشه.فقط یک یا حسین دیگر

ناشناس گفت...

آقای رییس به خدا من بی تقصیرم. من دارم از کارم لذت می برم. تو هر جمعی که بفرمایین ما در خدمتیم