یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

اون رفت، ما تنها شدیم

دیشب انگار تموم ابرای عالم تو دلمون گریه می کردن.نمی دونستم که از خدا براش چی بخوام رها شدن از بیمارستان یا... به هرحال قضا و قدر کار خودش رو کرد و او رفت
هنوز صدای شعر خوندنش تو گوشمه وقتی شنید تو شرکتی کار می کنم که کارخونش تو گلپایگانه
دو چیز است آنکه نتوان کرد انکار خر گلپایگون و خرس خوانسار
بابا ممد با اون سادگیه مثال زذنیش با اون دل جنوبیش رفت و هممون رو تنها گذاشت. اون رفت و خنده هاش رو هم با خودش برد. خنده هایی که نمیذاشت حتی زبردست ترین روانکاوان از توفان درونش خبردار شن. بابا ممد با اون عصای قهوه ای رنگش با اون راه رفتن آرومش که نشونی از سالها خستگی و دلشکستگی داشت حالا دیگه رفته و دنیای سادگیها رو تنها گذاشته
اما اما مامان هما. راجع به اون چی باید گفت هیچ چیز دردناکتر از این نیست که آدم همسفر و همراهش رو از دست بده. اتفاقی که الان واسه مامان هما افتاده. درباره این نمی تونم هیچی بگم، چون تنها چیزیه که همیشه دلم رو لرزونده
پی نوشت: خدایا شاید این دعا خودخواهانه باشه اما منو حتی یه لحظه بدون همسفر و همراهم نذار،حتی یه لحظه

۷ نظر:

نسرین گفت...

پس تو هم تنها شدی؟! همیشه بزرگترین ترسم از دست دادن عزیزانم بوده و هست

ناشناس گفت...

خدایش بیامرزد
رفتن همیشه سخته... ولی نمی دونم چطوری اما همیشه قدرتی پیدا می کنی که بتونی بپذیریش.... هما می پذیرتش، تو هم اگه اتفاق بیافته ...

ناشناس گفت...

آقا غم ما را بپذيريد.

ناشناس گفت...

سلام
مهران جان،ما رو هم شریک غمت بدون

ناشناس گفت...

توی خاک که گذاشتنش من رفتم توی قبر که موقع دعا خوندن شونه شو تکون بدم.یاد زمانی افتادم که رو تخت بیمارستان خوابیده بود و بهش گفتم بابا ممد تا آخرش بات میمونم.شونه شو محکم فشار دادم و گفتم آقای دشتی ، الوعده وفا.همیشه از قبر می ترسیدم.اما توی اون عمق خاک پیش بابا ممد هیچی ترس نداشت.اونجا هم به قول ساقی هوا شرجی بود عین لب دریای جنوب

مهران گفت...

آقای همسر عزیز قبول دارم حرفت رو خدا همیشه اون قدرت رو میده اما راجع به خودم
...
سکوت می کنم

ناشناس گفت...

درويش كجايي؟