چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵

یلدابازی با تاخیرررر

به دعوت ساقی و سارا من هم وارد این بازی میشم. البته اعترافات من شاید خیلی هم سهمگین نباشه چون اصولا آدم برونگرایی هستم. به هرحال اعترافات من ایناست
الف) اواخر دوران دبیرستان بود که بالاخره تونستم یه دوست دختر پیدا کنم راستش یادم نیست چه جوری اما فکر کنم یارو مزاحم تلفنی بود!!! خلاصه دور از چشم مامان و بابا همون بار اول واسه فردا صبح یه قرار گذاشتیم و همدیگه رو تو خیابون سی متری اهواز اگه اشتباه نکنم دیدیم. جالبه که بدونید سی متری خیابون میوه فروشها و سبزی فروشها و از این جور چیزاست. کمی که راه رفتیم توی کوچه پس کوچه ها من بهش گفتم اینجا نزدیک خونه دایی منه یه خورده خطر ناکه. اون هم گفت اتفاقا دایی منم همین جاها داره کار بنایی میکنه. لازمه که بگم از اولش از ترس من همین جوریش هم یه چند قدم جلوتر راه میرفتم. یهو چشمتون روز بد نبینه جیغ کشید که داییییییم! منم تا به خودم بیام دیدم یکی با شلوار کردی و هیکلی سه برابر من جلومه . طرف هم نامردی نکرد و اومد یه لگد حوالم کنه که من با تمام سرعت فرار کردم اقرار نکنم یک ساعت یه نفس دویدم و حتی جرات نکردم پشت سرم رو هم نگاه کنم
ب) تقریبا نه سالم بود که با دو تا از پسر عموهام که یکیشون بخصوص خیلی شر بود و هست چند تا ته سیگار پیدا کردیم و گفتیم بریم با هم بکشیم رفتیم خونه عموم اینا و پشت یه سری چوب قایم شدیم اونا منو از ترس مامانم اون پشت مشتا قایم کردن و شروع کردیم. از بخت بد همون موقع مامانم اومد دنبالم خونه همون عموم و یهو دید که از پشت چوبها دود داره بلند میشه آروم آروم اومد و مچمو گرفت. در جا چنان سیلی ای زد تو گوشم که زن عموم با شنیدن صدای اون از توی خونه پرید بیرون. میگفت فکر کردم چیزی ترکید
ج) سالهای آخر دبیرستان بودیم که تو یه برنامه فرهنگی ما رو دعوت کرده بودن من و دوستم علیرضا زمرد وایساده بودیم که یکی هم سن و سالمون اومد طرف ما. علیرضا هم گفت این مهرانه خیلی بچه باحال و توپیه اصلا اند معرفته و خوش زبونی. ما هم گفتیم آقا ما چاکریم رفقا لطف دارن! ده دقیقه گذشت و من هیچی پیدا نکردم که بگم و باحال بودنم رو نشون بدم تا اینکه دیدم اون ور سالن یه دختره بر و بر داره م رو نگا میکنه به خودم گفتم الان وقتشه رگشتم گفتم: بچه ها اون زیده رو می بینین که اونجا وایساده بدجوری رفته تو کف ما ولی حیف که بابا قوریه! تا این حرف رو زدم دیدم علیرضا رنگش پرید و او ن یارو هم فوری خدافظی کرد. تا طرف رفت رفیقم گفت خاک تو سرت اون آبجیش بود! این ماجرا گذشت تا حدود یک سال بعد من همین آدمو تو یه مجلس دیگه دیدم و با کمال پررویی گفتم آقا بابت اون روز شرمنده اون هم از فرط پررویی من سرخ شد و گفت خواهش میکنم
د) اون اوایل که آرتا و اروند خوب نمی خوابیدن یه بار به ساقی خیلی جدی پیشنهاد دادم که همین طور الکی بهشون هیدروکسیزین بدیم تا بخوابن که البته قبول نکرد. ولی باور کنین من اونقدرها هم بابای بدی نیستم ها
ه) حدود دو ماهه که خیلی داغونم البته دارم آرم آروم بهتر میشم اما توی این مدت برای اولین بار احساس کردم که نیاز دارم نماز بخونم و خوندم
پی نوشت یک: نمی دونم چرا آخریش بچه مثبتی از آب دراومد
پی نوشت دو: چون احتمالا کس دیگه ای نمونده باشه من کسی رو دعوت نمی کنم

۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

میفرماید که : یا ایها المزمل قم اللیل الا قلیلا

ناشناس گفت...

مهندس اگه حال پیدا کردی مارم دعا کن

ناشناس گفت...

salam mehran
baba be nazaram eterafatate sangin tari mitonesti bokoni. vali khob tebge mamool in mosbat bazit nemizareke.
behar hal khosham omad ke hanooz hamoon mehrani ke mishnakhtam.
khosh bash

ناشناس گفت...

حالا دختره به تو نگاه میکرد یا به برادرش؟

ناشناس گفت...

خسته اسباب كشي نباشين.

ناشناس گفت...

يا درست حسابي اعتراف مي كني يا ده دوازده تا اعتراف ناب مشتي به جات ميكنم كه حالشو ببري.
بابا اين داداشمون اينقدرا كه مي گه پاستوريزه نيست! كلي خلاف سنگينه و مي تونه كلي اعتراف سهمگين بكنه.
باور نكنين ازش اين اعترافات پاستوريزه رو

ناشناس گفت...

عمرا اینا قبول نیست. منم بلد بودم اینجوری اعتراف بکنم که هیچکی نتونه سوتی ازم بگیره هاااااااااااا

مهران گفت...

آهای همتون یه جوری گفتین کسی ندونه فکر میکنه با یه جانی طرفه
!!!!!

ناشناس گفت...

یکم آنکه خانه نو مبارک و دست نامرادی از منزل نویتان دور
دیم این یلدا بازی را که من هم در آن دعوتم را خیلی قشنگ نوشتی.شاد شدیم رفیق

ناشناس گفت...

راستی فکر کن که اون دختره چپ چشم چی کشیده که حضرتعالی رو با این هیبت دو برابر دیده ضمنا امان از پیری اون کامنت بالا رو هم حقیر مرقوم کردم