...هفت سال پیش، همین روزها توی منظریه بود که سفر ما شروع شد و الآن که به پشت سرم نگاه می کنم احساس غرور می کنم و فکر می کنم تو هم همینطور هستی. غروراز اینکه راه سختی رو انتخاب کردیم و همه جوره، با همه سختیاش پاش وایسادیم.
وقتی دیشب داشتیم خاطراتمون رو از اولین آشناییها و دیدارها میگفتیم یک لحظه خودم رو تو هفت سال پیش دیدم، توی اردوگاه منظریه، وسط یه عده دانشجو و تو که همیشه همراهت بودم. یعنی سعی می کردم سر راهت قرار بگیرم
...و امروز
دو تا جوجه – یا به روایت من بزغاله - داریم، که لحظه لحظه زندگی ما رو گرمتر می کنن با یک عالمه امید به
. فردا، فردایی که باید مال ما باشه
***
پی نوشت 1: دیشب با هزار بدبختی آرتا و اروند رو خوابوندیم تا بتونیم یک چای و بستنی با حال به یاد اون روزها با هم بخوریم. عجب ترکیبیه چای با بستنی
پی نوشت 2: حیف این بیت مرحوم منزوی را اینجا نگم
"خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد"
۵ نظر:
من اشتباهی کامنت این پست رو بسته بودم. تو رو خدا واسم کامنت بذارین
کامنتتیم کا
ای مرشد و قلندر من...
سلام
ببخشید اگر دیر اومدم
مبارک باشه هم این وبلاک و هم عیدتون
ایشااله همین طور ادامه بدید...
خیلی مخلصیم
اقا روزهای اشنائیتون هم مبارک.خدا پدر اعلیحضرت رو هم بیامرزهکه این اردوگاه رو برای جوونای جمهوری اسلامی ساخته.
ارسال یک نظر